پرتقال کوکی
mvmaryam2024-08-30T10:00:25+00:00روی کاغذ، پرتقال کوکی (A Clockwork Orange) – چه فیلم و چه رمانش – اثر آنچنان عمیق و ظرافتمندانهای نیست. پیام پشت داستان واضح است: الکس نوجوانی ویرانگر و جنایتکار است، دولت از طریق شستشوی مغزی او سعی میکند «پلیدی» را بهشکلی مصنوعی و آزمایشی در وجود او از بین ببرد و الکس در عین اینکه دیگر توانایی انجام کارهای پلید را ندارد، انسانیت خود را از دست میدهد و به یک «پرتقال کوکی» تبدیل میشود، یعنی موجودی رقتانگیز که نه کاملاً انسان است، نه کاملاً ماشین.
با اینکه موضع اثر نسبت به سوالی که مطرح میکند مشخص است، ولی سوالی که در قلب اثر نهفته است، آنقدر حیاتی است که همیشه جا برای بحث باز میگذارد: آیا ارزشش را دارد که نهادهای قدرت مثل دولتها و مذهبّها انسانهای بد را زورکی به انسان خوب تبدیل کنند؟ عواقب چنین کاری چیست؟
کاری که آنتونی برجس (Anthony Burgess)، نویسندهی رمان، برای ایجاد چالش برای خواننده ایجاد کرده و کوبریک هم به نحو احسن آن را در فیلم پیاده کرده، این است که الکس (Alex)، شخصیت اصلی داستان را نوجوانی کاریزماتیک در نظر گرفته است. الکس صرفاً اوباشی کلهخراب و بیسلیقه نیست. او استعداد بالایی در استفاده از زبان دارد و به قدرت آن روی بقیه آگاه است، به موسیقی کلاسیک علاقه دارد، از قوهی تحلیل بالایی از جامعه و جایگاه خود در آن برخوردار است و از همه مهمتر، از پلیدی خود خبر دارد و ریاکار و آبزیرکاه نیست، حداقل نه وقتی طرف حسابش مای مخاطب هستیم. جذابیت او در مقایسه با سه رفیقش پیت، جورجی و دیم بیشتر معلوم میشود. چون پیت و جورجی تا حدی شخصیت بیمایهای دارند و دیم نیز آنقدر خنگ و زمخت است که حتی حرف زدن هم درست بلد نیست.
تیپ شخصیتی «شرور جذاب و تودلبرو» یکی از رایجترین تیپهای شخصیتی است که معمولاً داستاننویسان از آن برای معذب کردن مخاطبشان استفاده میکنند؛ با این هدف که به آنها ثابت کنند آنچه که عموماً «شر» در نظر گرفته میشود، بخشی سرکوبشده از وجود همهی ماست و شرور کسی است که جرئت کرده این بخش سرکوبشده را با آغوش باز بپذیرد، برای همین از بعضی لحاظ دو هیچ از همهی ما جلوتر است. ما دوست داریم فکر کنیم که قشر خلافکاران آزاررسان و اراذل و اوباش جامعه متشکل از افراد بیفرهنگ و احمقی مثل دیم است که هیچ بویی از هنر و ادب نبردهاند، اما الکس مثالی نقض برای این تصور است. با اینکه گوش دادن به بتهوون – که نماد فرهنگ متعالی است – از بزرگترین علایق اوست، ولی این علاقه نهتنها ذات مخرب او را تلطیف نمیکند، بلکه فانتزیهای خشونتبار او را شعلهورتر میکند. گنجانده شدن صحنههایی از رژهی ارتش نازیها در قسمتی از فیلم که الکس در حال شستشوی مغزی داده شدن است نیز مسلماً اشارهای به این نکته است که ارزش شمردن فرهنگ متعالی و بهرهوری از آن هیچ تاثیری در کاهش خشونت ندارد.
با این حال، شخصیت الکس یکی از سختترین تستّها در زمینهی همذاتپنداری با «شرور جذاب و تودلبرو» به حساب میآید. در عین اینکه روایت او در رمان بذلهگویانه و صمیمانه است و در فیلم مالکوم مکداول (Malcolm McDowell) در نقش او چهرهای کاریزماتیک از خود نشان میدهد، ولی کارهایی که الکس انجام میدهد، آنقدر شنیع و غیرقابلدفاعاند که مسلماً در نظر بسیاری از مخاطبان جذابیت بیرونی الکس در مقابل فساد و پلیدی درونی او رنگ خواهد باخت و او شایستهی تمام بلاهایی که سرش میآید به نظر خواهد رسید. این مسئله در رمان شدیدتر است، چون در فیلم بعضی از جنایتهای الکس رقیقسازی شدهاند. مثلاً در فیلم او دو دختر همسنوسال خود را اغوا میکند و با رضایت آنها در اتاق خود با آنها همآغوشی میکند. اما در رمان این دو دختر ده سال سن دارند و الکس به آنها مواد تزریق میکند، کتکشان میزند و به آنها تجاوز میکند.
وقتی الکس دستگیر میشود و برای خلاصی از زندان داوطلب میشود تا در پروژهی لودویکو (Ludovico) شرکت کند، از طریق روشهای شرطیسازی افراطگرایانه – که انتقاد ریزی از نظریات ایوان پاولوف (Ivan Pavlov) و بی.اف. اسکینر (B.F. Skinner) هستند – تبدیل به موجودی میشود که هرگونه فکر خشونتآمیز، هر فکری که نتیجهاش آسیب زدن به دیگران است، باعث میشود حال او بد شود. تمایلات خشونتآمیز هنوز در ذهن او وجود دارند، ولی او صرفاً نمیتواند بهشان فکر و در نتیجه عملیشان کند.
پس از «درمان» الکس و برگشتن به جامعه، او از طرف همهی کسانی که قبلاً بهشان ظلم کرده بود، مورد بیتوجهی، تحقیر و ظلم قرار میگیرد. در ابتدا، وقتی به خانه نزد پدر و مادرش برمیگردد، میبیند که همهی وسایل او بهعنوان خسارت برای قربانیهایش فروخته شدهاند و والدینش اتاق او را به پسری جوان دادهاند و آن پسر هم الکس را جلوی پدر و مادرش سکهی یکپول میکند و به او میگوید که باعث عذاب عدهی زیادی آدم شده، بنابراین انصاف حکم میکند که خودش هم عذاب بکشد. این پسر طوری رفتار میکند که انگار فرزند جدید والدین اوست.
وقتی الکس دلشکسته به خیابان برمیگردد، موردحملهی گروهی از پیرمردهای بیخانمان قرار میگیرد، ولی او حتی نمیتواند از خود در برابر آنها دفاع کند. یکی از این پیرمردها همان فرد بیخانمان بختبرگشتهای است که الکس و رفقایش در ابتدای فیلم او را کتک زدند.
دو مامور پلیس به کمک او میشتابند، ولی الکس در کمال تعجب میبیند یکی از این ماموران دیم، دوست و نوچهی سابقش است (خودتان در نظر بگیرید جامعهای که در آن اراذل سابق به مامور پلیس تبدیل میشوند، چقدر وضعش خراب است). دیم به جای کمک کردن به الکس، او را به نقطهای خلوت در طبیعت میبرد و سرش را تا مرز خفه شدن زیر آب میکند (در رمان دیم به او تجاوز میکند).
الکس در کمال درماندگی و پیش از اینکه از هوش برود، زنگ در خانهای را میزند. از بخت بد الکس، این خانه متعلق به آقای الکساندر (Mr. Alexander) است، مرد نویسندهای که الکس و دار و دستهاش در دوران جاهلی وارد خانهاش شدند، جلوی چشمهایش به همسرش تجاوز کردند و باعث مرگ همسرش و ویلچرنشین شدن خودش شدند.
خلاصه اگر هوس تماشای فیلمی عجیبوغریب با ریتمی متفاوت، مملو از اتفاقات نامعقول و دیوانهکننده و البته پر از تکنیکهای سینمایی بهسرتان زد، حتماً فیلم «تشییع جنازه گلهای رز» را تماشا کنید و خود بهشباهت آن با اثر کوبریک پی خواهید برد و بعید است کوبریک این فیلم را ندیده باشد و مهمتر از آن، از فیلم خیلی خوشش نیامده باشد! بد نیست بهنکتهٔ ریزی که کوبریک در فروشگاه آثار موسیقی گنجانده بود نیز اشارهای داشته باشیم، جایی که وی نسخهٔ وینیل موسیقی متن فیلم «۲۰۰۱: یک ادیسهٔ فضایی» را در قسمت بیرونی میز فروشنده چسابنده بود، البته نکتهٔ مهمتری هم بین این دو فیلم بود و اگر این دو فیلم را پشتسرهم تماشا کنید بدان پی میبرید و آن هم پایان فیلم «۲۰۰۱: یک ادیسهٔ فضایی» با تصویر نوزاد و شروع فیلم «پرتقال کوکی» با تصویر الکس است که خود بیانگر حقیقتی تلخ بهشیوهای هوشمندانه است
دیدگاهتان را بنویسید